آهود، آحود

10:25

داستان دوم

نشست. با تکه چوبي آتش را –که آرام رو به خاموشي مي نهاد- تکاني داد؛ گداختگي هاي آن در چشمانش نقش بست. چشماني که نگران و ترسيده بود. به صداهايي که از دوردست ها از ميان جنگل تاريک مي آمد گوش سپرد. ذره آبي نوشيد و دوباره دراز کشيد. به آسمان سرشار از ستاره از ميان سبز درختان انبوه چشم دوخت. هر دو را خوب مي شناخت: جنگل را و ستاره ها را. سالها با آن دو و او سپري کرده بود: سالها سراسر لذت و شادي. اما کنون فقط آن دو مانده بودند و ترس و حسرت. هنوز او را دوست مي داشت؛ آري... چشمانش را بست و چشمان سياه و روشن او را تصور کرد؛ رودررو، ساعت ها: لبخندهايش را و بوسه هايش را و بودنش را و ... همه و همه از مقابش گذشت تا خيانتي که ناجوانمردانه در حقش کرده بود. چشمانش را گشود تا ياد او را همچنان خوش نگاه دارد. اما ديگر چشمان زيباي او برابرش نبود. دو دايره سياه در انتهاي دو لوله بهم چسبيده که به قنداقي چوبين ختم مي شد روبرويش بود. چشمانش را بست و به آغوش او که اينک زندگي را هم از او دزديده بود پناه برد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home