آهود، آحود

08:10

شبگرد

ديرهنگام ديشب بود يا حتي شايد بهتر است بگويم زودهنگام امروز که دغدغه ها و بغض ها غالب شدند و مرا از خانه سکوتم جدا کردند و نرم نرمان به دست کوچه ها و خيابانهاي خالي تر روانه کردند. شبي بود عجيب و نو! تا کنون چنين پاسي از شب گذشته، حيران خيابانها و نورهاي زرد آنها نبوده ام. به جايي رسيدم:

It used to be a park,
But God, It's too dark.
There's young man walking,
To whom is he talking?
Nobody, just him around
Nothing left of him, but a sound.

تکه توپي ديدم.
تکه اي بيش نبود.
پير و کهنه، ز جواني و گذشته اثري نيست درو
پاره و له شده و خيس و کثيف؛
اشک آلوده و پر چرک و چروک و چه حزين،
به من خسته آواره نگاهي مي کرد
که در اعماق وجود سردم
نگه گرم و شکيبش
[که بر آنان کثيري بوده است]
[مي شنيدم که] ز من مي طلبيد
تا نگاهي ز دل و نيمه اميدي [واهي]
به تن خسته و رنجور و نحيفش بدهم؛
و هم او را کَمکي با خود ببرم.

و من او را بردم.
شوت مي کردمش و قصه بازيکني خويش در ايام جواني [با کمي هم اغراق و غلو
شاد مي گفتم.

و من او همچنان با هم مي رفتيم تا او با ياد جواني خود خوش باشد و من باز مي بايست همانند هميشه حتي براي آن پاره توپ مچاله هم سنگي صبور باشم. کاش مي توانست حداقل براي قصه هايم سري بجنباند و يا کلامي بگويد...

07:53

ارزش زماني، حافظه و باقي قضايا

1. براي بسياري از افراد، زمان، ارزشي بر اساس quantity دارد نه quality. بحث هميشگي کيفيت و کميت. براي مثال دوستان فاضل رشته هاي ادبي [و وابسته] براي بهره وري از زمان ديدي کميتي دارند چرا که هر زماني را که به مطالعه، تحقيق و ممارست مي پردازند، چيزي کسب کرده اند؛ حتي شناختي از موضعي ناشايست و آگاهي ايي از دانشي متروک. چنان است که از ايشان مي شنويم "امروز هفت ساعت مطالعه کرده ام". ليکن ما مهندسين [به معناي واقع لغت] زماني را به شمارش مي آوريم که حاصلي به ثمر آورده باشد. ساعت ها code نويسي بي ثمر از ديد هيچ مني قابل شمارش نيست.

2. همگان به حافظه خويش مي بالند و يادداشته هاي خود را به رخ مي کشند و آن را کمالي براي خود مي دانند. ليکن من، همين من هميشگي، آن را که ديگران نقطه ضعف خود مي دانند را در خود چو قوتي بيشتر مي پرورانم. ناحافظه ام را مي گويم. راستش حتي ياد ندارم ديشب با که و در مورد چه بحث کردم تا مجبور شدم بروم که قدم بزنم.

3. دوستي مي فرمود "آدامس چيز شريفي است. من همينطوري به هر کسي آدامس تقديم نمي کنم. او بايد خيلي دوست باشد، خيلي نزديک تا به او از آدامس هايم تعارف کنم." (با کمي تغيير)

02:17

از کنار هم مي گذريم

"انسانيت چه آسان به پرسشگاه برده مي شود و چه آسوده مورد تمسخر قرار مي گيرد". اين، برداشت من نبود از اثر زيباي کريمي؛ شايد که آنچه او مورد نقد قرار داده بود "ناانسانيت" نسوخ کرده در وجود ما بود. شايد ما واقعا به همين سادگي که او مي گويد از کنار هم مي گذريم و گهگاه نيشخندي هم نثار هم مي کنيم. شايد بايد در نحوه عبورمان تجديد نظر کنيم. شايد...
به هر حال باز هم بدانيم که نهايت هر سفر [بازگشت به] بغايت آن است و سفر زندگي، تکراري است پياپي. در ضمن، شايد آن چه که بدان دست يافته ايم، ثمره آرزوهايمان نباشد؛ شايد آرزوهايمان به آني که دست يافته ايم تغيير يافته است؛ شايد چون پيشه مان نعش کشي است، گمان مي کنيم آرزويمان نيز بوده است.
با اين حال اين فيلم خوش ساخت که دچار قهر عمومي شده و محدود و غريب به پرده آمده، توانايي هاي خوب کريمي را نشان مي دهد. تحت هيچ شرايطي سينما کانون را از دست ندهيد.

16:26

من با ديدار تو مي ميرم.
من براي ديدار تو مي ميرم.
من در آرزوي ديدار تو مي ميرم.
من در ديدار تو مي ميرم.

14:02

جبر تنهايي، خودخواهي و باقي قضايا

1. تو يک مهندس کامپيوتر خوب هستي؛ نه فقط خوب برنامه مينويسي بلکه از مفاهيم عميق نرم افزار هم سر در مي آوري. در ضمن، از ادبيات و شعر و عرفان هم نيم سر رشته اي داري. با موسيقي و فيلم و نقاشي نيز ميانه اي خوب داري! اينها ابعادي از شخصيت توست که من يا هر کس ديگري (شايد) بتوانيم با آن رابطه برقرار کنيم. درکت کنيم و به تو نزديک شويم. اما به علت ساحت وجودي انساني تو و ساختار منحصر به فرد دروني تو، ابعادي در عمق وجود خود (همانند من) نهفته داري که من يا هر کس ديگري نمي تواند به آن دست يابد و با تو همسو شود. حال هر چه اين بعد (روحاني) تو عميق تر شود و هر چه اين پيچيدگي ها (ي دروني) بيشتر شود، تو به خودشناسي بيشتري دست يافته، دست نيافتني تر مي شوي.

2. تا خودت را نخواهي دچار "دگرخواهي" و "جمع خواهي" نمي شوي! هر خواستني، خودخواهي است و نيز هر اراده اي، خودخواهي است. به "دگر" عشق مي ورزي تا او به تو عشق بورزد؛ يا حتي شايد چون با او "احساس آرامش مي کني"، او را دوست داري يا چه و چه.... به هر حال ملاک و محور تويي نه او. آنجا که هر اراده اي براي دوست داشتنش مي کني، از او براي خود صرف کرده اي. ليکن اين حکايت آن چنان که بيان شد مردود نيست. انسان به جرم انسان بودن خويش را مي خواهد و اين عنانيت درجات متفاوتي دارد [ از لطيف تا ضمخت ]. لطيف ترين خودخواهي در عشق، طلب رضايت دل است در مقابل ابراز آن.

3. دوستي مي فرمود "بسيار خوشحالم از اين که نزديک بينم. از اين که تنها شعاع کوچکي از اطراف خود را مي بينم؛ تنها چيزهايي که خيلي نزديکند؛ تنها چيزهايي که اجازه مي دهم نزديک شوند؛ انها چيزهايي که دوستشان دارم." (با کمي تغيير)

16:44

"تعجب دارم از کساني که مي گويند خدا را دوست دارند و با اينکه او همواره مشهودشان است و حتي چشم بهم زدني از چشمانشان پنهان نيست، به ديدار او شاد نمي شوند. اين گريه کنندگان چگونه ادعاي محبت او را دارند؟ آيا شرم نمي کنند؟ مگر دوستدار او نيستند؟ مگر محبان نزديکترين کسان به محبوب خود نمي باشند؟ پس آنان بر که گريه مي کنند؟"

فاطمه قرطبي بنت ابن المثني (از سالکان آزموده طريقت، اهل ورع و از جمله متحققان در منزل نفس الرحمن قرن ششم هجري قمري)

از فتوحات مکيه؛ جلد اول.

05:09

و نمي دانم چرا جوجه کبوتر هاي زشتم مي لرزند...

جوجهء کبوترانم باز تنهايند،
رو به ديوار،
زير آفتاب شيرين بهار،
آرام نشسته، اما نمي خوانند.

جوجه هاي کبوترم مي لرزند،
سرمايي نيست، حتي بادي نيست
آندو ليک چون بيد در باد مي لرزند.

شايد اين تکان ها لرز نيست.
شايد اين نشانه هاي درد نيست.
آري انگار خوب که بنگري ميبيني:
اين همه لرزه شديد و عجيب،
از تپش هاي قلبهاي بزرگ آن دو است.
قلب هايي که از وجود کوچکشان
بسيار بسيار هم فراتر است.

15:15

شب،سکوت و کوير ...

شب* مرا گفت که چرا نمي نويسم. گفتمش که چون بنويسم* که سکوت بهتر است براي شب. شب را سخت تنگ بيامد و سخن او در نهاد بنشست و گشاده رهيده شد و سکوت بريده. چونش را نمي دانم که قصه اي جز خودنامه ام به حال نمي بينم و سفره سعادتي به کام نمي يابم و چنانم که ماهي است بر ريز امواج آبي در بن چاهي کويري که هراس ابر مي لرزاندش...
ليکن چنان که ديده ام، دانسته ام که به هر قيل و حال دل نتوان بستن و گفته هاي کسان در شبان چو روز شود به ياد نماند و اقوال چو باد است بي هَمّ و جهد که گرما را و سرما را جابجا مي کند. شايد که امشب را نيز فراموشي دچار شود و خاموشي و ناخاموشي اين من کمال طلب نه اثري کند و نه طلبي جانانه برانگيزد که سکوت و زمان علاج است از بهر آناني که حضور در مخاطرات مي لرزاندشان. چرا که اميد مزدايي را واهي به آن دو مي فروشند و آرزوي رهايي، ناگفته، بر لبانشان مي خشکد.

پانوشت ها:
* "شب" فيد است يا نهاد.
* اين جمله را علاوه بر حالت خبري با "چون" به معناي "همگامي که"؛ به سوالي هم مي توانيد بخوانيد و "که" همان است که "زيرا که".

03:10

Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio ,Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silnecio, Silneco, Silenco, Silencio, sIlencio, Silencio, Silencio, Silencio, Silnecio, Silencio, Silkenco. Slinecio, silnecio, Silneciop, silencio, silennsio, silnecio, siilensioooooo, sillennsoi, silencioo, siolencio, silencio, sjilencio, esilencio, silensio, silencio, silencio, silenciooooooooo , esilencio, ssssssilnenciooo, silenciooooooo, silennnnnncio, silencio, Silensssssssssssssssssssss, silensioooo, silneciiiiio, sinlensio, sinloence, Sinlensio, sInlensio, sinlensio, sinlencio, sinlencio, silenciooooo,,,sinlenncio, silencioo,,,,,,,,,is I got, is I got, I got it ! what I got, what is should be, what I am, what I need, what I hate, what I fake, what I am late for, what I hateeeee, what I shout, where I run away from, what I ALWAYSSSS was, what I am getting away, what I will be, what I wll be, what I will be, will bw, may be, must be, should be, would be, what I can be . . . .. . . .. . .. . .. Silenceeeeeee�.. but I gotta talk.. I goota cry�.i goota shout� I gotta die in sileecio�. In the silencio . . . . I know how to.. I am the silencio, I am the looks, I just am the little glances, I am the stranger in the glance� the littilie, littilie glances ofthe cries in the air� in the lighhht in a very distance ,� I gootta go� far far far away to keepppppp what shhhhe wants me to do�. To the far lifes of the world���.. idon't know know know how

16:24

بي مهر رخت روز مرا نور نماندست / وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
همگام وداع تو ز بس گريه که کردم / دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
ميرفت خيال تو ز چشم من و ميگفت / هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همي داشت / از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد / دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن / چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است / گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده / ماتم زده را داعيه سور نماندست

فال؛ امروز سه شنبه؛ 19:30

14:58

واي ي ي ي ي ي ي ي .................. بچه کبوترام از تخم دراومدن! ميدونم مالکيت طلبيه ولي دلم ميخواد واسشون اسم بذارم...... با اينکه بازم ميدونم که خيلي زود پرواز رو ياد ميگيرن و ميرن ....... نمي دونم پسرن يا دختر ولي خوب اسم يکيشونو ميذارم "ادي" !!!!! نمي دونم چرا!
اسم اون يکي..... نميدونم.... نظر ميپذيريم ( در اين سراي بي کسي! ) !!!!

14:46

داستان پنجم: upgrade

کامل شد، سالها وقت برده بود؛ با اين حال نمي دانست به چه نامي صدايش کند! نسخه هاي اوليه اش را "ادي" مي ناميد؛ چرا؟ خود نيز نمي دانست. اما به هر حال، ادي جديد حاضر بود؛ سخت افزارش همچنان ساده بود، خيلي ساده. اما؛ اما نرم افزارش اينگونه نبود، بسيار پيشرفت کرده بود. در نسخه اولش تنها قادر بود احساسات ساده اي در قبال اتفاقات ساده تر ابراز کند. چند سالي پيشتر ادعا کرده بود که "ادي مي تواند دوست داشته باشد" ولي عرضه آن با شکستي عظيم مواجه شد. او واقعا مي توانست! اين را همه تست ها، همه traceها، همه و همه نشان مي داد. اما مشکلي وجود داشت. اينبار او را با پيچيدگي بيشتري طراحي کرده بود؛ پيچيدگي بيشتري در مکانيزم هاي دوست داشتن و دوست نداشتن ايجاد نشده بود. Base همان ورژن قبلي بود و تغييرات اين واحد بسيار کم. چرا که طراحي [قبلي] آن بسيار دقيق و کارا بود. پس مشکل چه بود؟ مساله از واحد ارايه عکس العمل ها سرچشمه مي گرفت. البته همان واحد بسيار ساده هم سالها وقتش را تلف کرده بود و نتيجه همان بود که خود دوست مي داشت. اما گويي عامه آن را نمي پسنديد! ادي سابق را آنگونه ساخته بود که خود بود. همانقدر معصوم و پاک؛ بي دل، دلباخته؛ و يا آنطور که نقدش کرده بودند "احمقي که بلد نيست عشقش را نشان دهد". اينبار چه کرده بود؟ ساده! ساعتها به تماشاي عشق هاي خنده دار نسل بعد از خود نشسته بود. بجاي فيلم هاي کلاسيک به سينماهاي مدرن رفته بود. بايد عوض مي شد تا آنچه پديد مي آورد obsolete نباشد! تا زاده او آنگونه باشد که نوينيان دوست مي دارند. پس خود نيز تغيير کرد تا اينبار اين واحد بهبود بيابد؛ حال ديگر ادي مي توانست آناني که مي خواهد، دوست داشته باشد و عاشقشان شود. اما خود او چنان در خود احساس شکستگي و تغيير مي کرد که حتي ديگر نمي توانست ادي را ( آنکه سالهاي زيادي صرفش کرده بود و زجرهاي بسياري را برايش به حان خريده بود) دوست داشته باشد.
با خود زمزمه مي کرد "تو هم با من نبودي / مثل من با من / و حتي مثل تن با من / تو هم با من نبودي / آنکه مي پنداشتم بايد هوا باشد ... "

11:49

ساز و سوز

ميگن اسبت رفيق روز جنگه
مو ميگويُم ازو بهتر تفنگه
سُوار بي تفنگ قدرت نداره
سُوار وقتي تفنگ داره سُواره
تفنگ دسته نقرم رو فروختم
براي وي قباي ترمه دوختُم
فرستادُم، برايُم پس فرستاد
تفنگ دسته نقرم داد و بيداد

فرامرز پايور، شهرام ناظري؛ کنسرت اساتيد موسيقي ايران؛ تراک 8، آواز و ني.

11:38


Call her name; She is gone!
Cause she is the SILENCE.

10:20

چه ام؟
مشتي مشقت!
و يا مشتي چمن در گوشه جاده
که باران خيس و گل مالم نموده
وليکن دلخوشم کين عابران رهگذر
سالي و ماهي بر من بي تاب
نظر يا گوشهء چشمي هوس آلود مي بازند
که شايد فرششان باشم

10:08

چند يادداشت قبلا نوشته بودم يا خونده بودم بعضياش رو واقعا دوست داشتم:

?. چگونه است که آدميان هماره خيرخواه خودند؟

?. وقتي عينک رو چشته دنيا رو همونطوري ميبيني که هست. وقتي برش ميداري اونطور ميبيني که چشات ميبينه... اونطوري که چشات دوست دارن ... اونطوري که دوست داري...

?. مارک تواين: "همگان از وضع هوا حرف مي زنند اما کسي نمي تواند تغييري در آن ايجاد کند."

05:32


حاليا نيست که در ذکر نباشم و بباشم بيدار

16:51

مرد شب، مرشدي است که در سير طريقت چشم تن داده و ديده جان خريده است. او را حکايات بسيار است و سخن ها فراوان که هر سخنش رحمتي است و هر حکايتش مطلع سيري است آهودي. چندي پيشتر از او گفته بودم و گفته بودم از سادگي آدمياني که تنها چشم بر هم مي نهند تا شايد چو او باشند و بيش نمي دانند که نابينايي ظاهر او به بينايي باطنش رنگ مي بازد.

از او باز خواهم نوشتن.