آهود، آحود

08:10

شبگرد

ديرهنگام ديشب بود يا حتي شايد بهتر است بگويم زودهنگام امروز که دغدغه ها و بغض ها غالب شدند و مرا از خانه سکوتم جدا کردند و نرم نرمان به دست کوچه ها و خيابانهاي خالي تر روانه کردند. شبي بود عجيب و نو! تا کنون چنين پاسي از شب گذشته، حيران خيابانها و نورهاي زرد آنها نبوده ام. به جايي رسيدم:

It used to be a park,
But God, It's too dark.
There's young man walking,
To whom is he talking?
Nobody, just him around
Nothing left of him, but a sound.

تکه توپي ديدم.
تکه اي بيش نبود.
پير و کهنه، ز جواني و گذشته اثري نيست درو
پاره و له شده و خيس و کثيف؛
اشک آلوده و پر چرک و چروک و چه حزين،
به من خسته آواره نگاهي مي کرد
که در اعماق وجود سردم
نگه گرم و شکيبش
[که بر آنان کثيري بوده است]
[مي شنيدم که] ز من مي طلبيد
تا نگاهي ز دل و نيمه اميدي [واهي]
به تن خسته و رنجور و نحيفش بدهم؛
و هم او را کَمکي با خود ببرم.

و من او را بردم.
شوت مي کردمش و قصه بازيکني خويش در ايام جواني [با کمي هم اغراق و غلو
شاد مي گفتم.

و من او همچنان با هم مي رفتيم تا او با ياد جواني خود خوش باشد و من باز مي بايست همانند هميشه حتي براي آن پاره توپ مچاله هم سنگي صبور باشم. کاش مي توانست حداقل براي قصه هايم سري بجنباند و يا کلامي بگويد...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home