آهود، آحود

13:30

شب است و باز بي تابم
همه چشمي به بالايم
مگر آيا شود...؟
آري، شود انگار، پنداري.

07:16

ساکن، ارزيابي و باقي قضايا

1.از نظر من ساکن زشته ولي تشديد قشنگه. تشديد روراسه. صاف و سادس. مث کف دس باز ميمونه. ساکن رو دوس ندارم چون خيلي محافظه کاره. مث آدمايي ميمونه که کف دسشون بسته س ... همه چيشون توشونه... درشون بستس ... ساکنن ... ورودي دارن خروجي ندارد ....

2.ما ديگران را بر اساس رفتارشان و خودمان را بر اساس نيت مان ارزيابي مي کنيم*

3.دوستي (انگليسي تبار) مي فرمود: "يه هموطنتون يقه امو گرفته بود و سرم داد مي کشيد که شما نفت ما رو مي بريد. خيلي آروم بهش گفتم که اگه ما نفت شما رو نبريم چيکارش مي کنين؟ باهاش دوش مي گيرين؟"

پانوشت
* نمي دانم از کيست

12:46

مرد شب 3

همه تاريک بود و نمي دانست اين من رنگ از بي رنگ.
شب بود؛ بس تار، بس تاريک.
ليک مي انگاشتم
کاسمان خورشيد را در بر داشت [شايد!

شب بود هم تاريک هم سرد
ليک مي ديدم من او را همچنانکه او مرا مي ديد؛ محو در هم.
در ميان باد و کولاک غبار آلود دم هايش [انگار!
نه حرفي بود و نه ديدار و نه چيزي دگر بود آن ميان
اما چه آرام و سبک
چون پاره نوري
بر دلم مي آمد آنچه
او همچو خورشيدي ز دل مي راند

12:53

مي دونم هستي همينجا،
روي خط ...
جاييکه... نميشه روبروت باشم.
جاييکه... نميشه چشماتو ببينم.
جاييکه حتي صدات يا که سکوتت،
کنار گوشاي ضعيف من نيست.

منم هستم، ميدوني تو؛ همينجام.
همش هم منتظر
واسه تو، تا که چراغت
واسه من، بشه نور؛ بشه لبخند.


مي دونم هستي همينجا،
روي خط ...
اما من ميترسم
نکنه اذيتش کنم
نکنه نخواد باهام حرف بزنه
نکنه ....آخ نکنه

منم هستم، ميدوني تو؛ همينجام.
که اگه يه وقت بخواي
که دلت اگه يه وقت بخواد "باشم"
باشم، باشم...

07:34

دايره کامل / قطعه گم شده

چندي پيش دايره کامل سيلوراشتاين را ديدم و آنرا به بسياري معرفي کردم تا برداشتشان را از داستاني ساده که شايد حتي لبخند بر لبان بياورد بدانم. يکي تنها گفت "جالب بود" و ديگري پرسيد "آخرش آدم بايد دايره کامل بشه؟" و غيره و غيره. حداقل مي توان گفت که اين داستان باعث مي شود که همگان (شايد هم براي مدت کوتاهي) به فکر فرو روند و حکايت خود را محکي بزنند.
مي توان ديد هاي متفاوتي از آن داشت: براي مثال از منظر روابط ساده (پيچيده) متقابل انسانها يا حتي خيلي عميق تر از "بود"هاي عادي روزمره زميني به آن نگاه کرد. واقعيت امر اينست که معتقدم انسان موجودي است به شدت اجتماعي که نيازمند يکديگر است و اين نياز را در همه موارد براي دست يابي به همه چيز مي بينم. و هر کس براي ميل به هر هدفي نياز به مدد دارد و وظيفه انساني او همياري و همراهي با همنوعان خويش در اهدافشان است. حال که شايد اين همراهي، تنها گذاشتن او باشد.
گمان مي کنم که رسيدن به (هر) کمال مطلوب نياز به يافتن محمل (همراه) مناسب دارد. اين ايده ال ترين پيشرفت ها است که با هم رو به مطلوب يکسان رشد کرده و سبب رشد يکديگر شوند.

05:41

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل که جاي فريادست

حافظ

17:28

ليلي و مجنون

تا کنون کسي اينگونه حکايت ليلي و مجنون را برايم نخوانده بود يا من براي کسي هم. اما ترکيب نهايي کنسرت تمام زهي (با 15 ويولن، يک ويولا، 4 ويولنسل، دو کنترباس، چنگ و پيانو) چکناواريان آن را چنان برايم زمزمه مي کرد که در وجودم مي نشست و مرا چنان با خود مي برد که گاه اختيار از کف مي دادم و سد اشک هايم شکسته مي شد. اجرايي بسيار عالي که گاه آرزو مي کردم کلامي روي آن خوانده نمي شد و اشعاري چنان جذاب که نمي خواستم نوايي توجه ام را از آن بکاهد. همه چيز چنان زيبا تنظيم شده بود که جدا کلام به توصيف مي ماند. هرگز، هيچگاه به آن نرويد زيرا نمي توانيد از تالار وحدت نوا و شعر دل بکنيد.

20:31


Legends of the Fall

"Some people hear their own inner voice with great clearance
And they live by what they hear.
Such people become crazy.
They become legend"


It was not about good or bad. It was not about making decisions or not. It was not about war or peace. It was not about love or hate. It WAS fantastic. There was an old man holding his family. There was an old woman leaving it. There was a young man growing. There was a young woman learned. There was a love disconnected. There was a love shaping. There was a brother hated and it was him, always loved. There were deaths, there were bornes. There were Isabels. There were Samuels. There were stories; Stories of the life, the passion and the brother-ship.

01:04

پليدي گري، رويا و باقي قضايا
از سيستم اين سه گانه ها خوشم آمده است: چيني و چوني و باقي قضايا...

1. کسي که صفت بدي دارد و آن در وي نمود مي کند، قابليت آن را دارد که همه صفات بد بالقوه باطن خود را بالعين کند. آيا اين آغاز پليدي است؟

2. رويايي ديدم که منقلبم کرد: آشفته بيدار شدم. دهانم چنان خشک شده بود که حتي براي نفس کشيدن نمي توانستم آن را باز کنم. سردردي عجيب و حالي غريب. خدايوندا، از ما بگذر.

3. دوستي مي فرمود: "همه قسمت هاي سرنوشت آدمي در دستان خودش نيست، طرفي [مقابل] هم هست که تصميماتش در چگونه شکل گيري سرنوشت او تاثير مي گذارد." (با کمي تغيير)