آهود، آحود

17:14


Life is Beautiful


"This is a simple story,
but not an easy one to tell.
Like a fable, there is sorrow
and like fable, it is full of wonder and happiness"

from the movie Life is Beautiful by Roberto Begnini


17:23

بايد چيزي ننويسم......اما خيلي چيزا واسه گفتن دارم .... واسه اينکه خالي شم.... دارم خفه ميشم از سکوت از ........! بذار همينطور بمونم....... ياد گرفتم..... آره ياد گرفتم که حرفامو بخورم ...... نگم....... خدا خوبه...... هوامو داره..... بابا خداااااااااااااااا دارم ميترکم ......... چقدر ..... ؟ آخه چقدر..... ؟
بي خيال..... ول کن...... من؟ ...... صبر؟.... باشه.... صبر. من که مردم..... چرا؟ چشام کور شدن... ميترسن نگاه کنن.... زبونم سفيدک زد..... نميتونه حرف برنه .... قلمم خشکيد..... مي ترسه، آزاد نيست..............
حتي ميترسم اينا رو بفرستم تو آهود....... آهود؟ همممممم ........ نه!

احسان! بذار جيزي نگم.... بذار بازم صبر کنم.... تو رو خدا..... ميذاري؟ .... دارم التماست ميکنم...
از من بعيده؟ التماس؟ من يه دنده! هي.....
مگه من چمه؟ مگه منم آدم نيستم؟ به خدا هستم..... مشتبه شده براتون.... همه آدمن به خدا... همه يه جورن...... همه از بس خاصند، يجورند.....همه مثل همه از بس فکر مي کنن فرق دارن ..... من فرق نمي کنم.... من عادي ام..... منم گريم مي گيره ... منم احمق مي شم .. منم به دنيا اومدم.... منم ميميرم..... درست مثل تو ..... درست مثل همه..... همونقدر ديوونه .... همونقدر همه چي.....

چرت ميگم... مزخرف.... جدي نگيرين..... حالم خوش نيست. <از ساغر او گيج است سرم>

آقا.... کاري نداره که..... صبر ميکنيم..... چي ميشه مگه؟

خستم.... خيلي..... به کي بگم؟

17:32

خوابم مي آد اما خسته نيستم. گشنمه ولي شکمم خالي نيست. گريه ام مياد ولي غمي ندارم.... نه ... نميشه که .... تا خسته نباشم خوابم نميگيره که.... پس شايد خسته ام ... شايد شکمم خاليه ... شايد غمي دارم....
برم.... برم بخوابم.... برم يه چيز بخورم.... برم گريه کنم.... برم.... برم....

03:42

داستان چهارم: آشفته

از خواب پريد، پريشان. برخاست. به آشفتگي هاي اتاق چشم دوخت؛ ليکن خاطر خود را پراکنده تر يافت. نمي توانست صبر کند. "بايد بروم" انديشيد؛ اما مي دانست که نمي بايست. پس تنها در اتاق خود قدم زد و در خاطر خود بدانجا رفت...

16:13

دايره بي پناهي

وقتي ديدنش را در سينماي کوچکم شروع کردم نمي دانستم چه پيش خواهد آمد و اين ساخته جعفر پناهي چگونه است که بسياري (البته نه از ميان ما هموطنانش) حتي آن را جزو ده فيلم برتر سال دانسته اند. و چقدر مايوس کننده است که DVD آن بايد با زيرنويس انگليسي از آمريکا تهيه کرد! و اکران آن در سينماهاي داخلي ممنوع باشد! به هر حال دايره فيلم بسيار زيبايي بود که تيتراژ وحشتناک و سکانس اولش را با آن همه حرکت هيچگاه فراموش نمي توان کرد. همچنين بي پناهي و مشکلات و محو شدن آدميان را و همه دايره هاي محدود کننده و بازگشت ها و همه و همه از آن ترکيبي خوب و يکدست ساخته بود.

16:11

کبوتر من



18:02

داستان سوم: رهايي

"...خداي شما را بيامرزد؛ آهود مرا." مرد قلم را بر زمين گذاشت؛ بر روي کاناپه اي که بسيار راحت مي نمود يلمه داد. نفس عميقي کشيد گويي که به اعماق آبي به يافتن مرواريدي گرانبها مي رفت. بدنش را احساس نمي کرد. دست را روي صورت گذاشت: هيچ از هيچ. [دست] به آرامي به پايين لغزيد؛ به روي گردن. فشار مي داد؛ احساس نمي کرد. ديگري به کمک او آمد. او هم فشار داد؛ احساس نبود. بيشتر و بيشتر؛ کمتر و کمتر. ديگر بر روي کاناپه نبود. به ديواري خورده بود و به زمين غلطيده بود. آندو هنوز فشار مي دادند. صورت ديگر همان نبود که آغاز بود؛ رنگ گرفته بود: سياه، بنفش، خاگستري، سرخ؛ نمي دانم. نمي ديدم! چنان از حدقه بيرون افتاده بودم که هيچ نمي ديدم. اما او همچنان به زمين مي غلطيد.... کمي بعد ديگر نديدم. او، به گمانم، ديگر رها بود.

02:31

کبوتر...

نيمي از ديوارهاي اتاقم کوچکم را شيشه هاي بلند پنجره اي سراسري مي سازد و تخت به موازات يکي از اين ديوارهاي شيشه اي است. امروز، سحرگاهان، با آنکه ديرهنگام به خواب آلوده شده بودم با صداي بال زدن ها و بغبغوهاي کبوتري که لانه اش را دقيقا کنار سرم آنطرف آن شيشه ها يافته بود بيدار شدم. آن را نشان بخت دانستم و آرام از روي تخت لغزيدم تا نترسد و نگريزد و بر کف سرد اتاق به فکر فرو رفتم...

01:50


"بين النطق و الصمتِ برزخٌ فيه قبرُ العقلِ و فيه قبورُ الاشياءِ"

حافظ

15:02

برادري دارم که گرچه هنوز بيست سال ندارد ليکن نيکو مسلک و خرد منش است و هر گفته اش را به جان توان در گرفت. اين کاغذ اوست که برايم نبشته است...

"اين چنين خواهانم که هر يک از پيروان من به آنچه که در دل آرزو دارند دست يابند و اهورامزدا کامهاشان را که بر پايه راستي و درستي استوار است برآورد و زردشت نيز اي سپندارمذ از اين کام برآوردگي ها برخوردار باشد. اي مزدا، آنچه را که شايسته ترين است بر ما ببخشاي؛ آن بهترين زندگي مينوي را و آن خرد مقدس و استوار را و آن منش نيک را که در همه دوران زندگي اين بخشش هاي ايزدي روزگار ما را با شادي قرين سازد"

يسنا، هات 43 (گاثا)، بند اول؛ اوستا، از زبان زردشت.


"آنگاه که آفرينش آغاز گشت هيچ کس جدا از آن هيچ کس نمي دانست که چه ها خواهد گذشت و اين کل که هر جزئش، خويش، کلي از اجزاي بوقلمون است در چه راه با دشنه – نتوان گفت زيبا يا - پليد خويش به راه زني مي افتد. و چه صور گونگون به هم مي آميزند و نيکان از بدان مي نالند و بدان ز وجود نيکان بيزارند.
هر لحظه نيستان مي روند و هستان مي رسند و هستان به انديشه اين هستند که ز چه روي لحظه مي گذرانيم و نيستان افسوس مي خورند که ز چه روي لحظه مي گذرانديم. آري، زندگاني همين است: لحظاتي مشوش و مرتب که مي گذرند؛ اگر در کار نگيريم و اگر ازان تو نباشند، فنايند. و اگر باشند زيبايند و بدانيم که
چون عمر به سر رسيد چه بغداد و چه بلخ / پيمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسي / از سلخ به غره آيد و از غره به سلخ


و چه زيباست اگر که در تمام راه پي محبوب بگيريم و لحظه ها به مقصد وصال بگذرانيم و غم نخوريم که چرا نمي رسيم و شاد باشيم که در راهي نيک رکاب مي زنيم و بدانيم خدايوند فرشک* است"

راه آباد، يارت در ياد.
آرمين
26 فروردين يک هزار و سيصد و هشتاد و دو


پانوشت

*فرشک: مراد دهنده
* اين سخنان بخشي از زبان زرتشت – که افضل الصلوات عليهه - و بخشي از مخيله گستاخ من به مناسبت سالروز 26ام فروردين ( ماهي که زردشت در آن پاي به عرصه گيتي نهاد ) نوشته گشت که آغازي بود چونان ميليارد ها آغاز که در هر لحظه وجود خويش اعلام مي کنند. و خوش انجام باشند همه به دهش گيهان خديو.

12:38

وه که اينجا آسمان مملو ز خورشيد است
و هر کس خور دارد بيش، مرتفع تر هم خوراکي نيز مي دارد

14:03

"به کدامين ديار رفته اي بدبخت؟"
      او پرسيد.
گفتم "ميان خونم انگار در مرگم؛
      حيايي و حياتي نيست؛
      گر هم هست کاري نيست".
"شنيدم" گفت.
گفتم " و مي ترسم ز رنگارنگ؛
      هياهوهاي ورجاوند
      ز نور کج؛ و ابر تيره و ساکت"
گفت "مي دانم"
و گقتم "اين که من هستم دياري نيست؛ جايي نيست
      ميان پوچ و نابود است
      راهي نيست به بيرون سوي غمخواري"
گفت "بهتر!"
و گفتم "اي صبورم! دست گير"
گفت "عريان شو سراپا و دلت بر کن به يک کف،
      و ديگر دست خود را جان خود بگذار،
      به هر سويي که مي آيدت نظر سو کن،
      و خود رو تا ببيني آنچه مي آيد ترا از پيش"

16:36


مي دانم که چنين روزي از آن عالم آمده ام؛ نمي دانم کي اين عالم را ترک مي کنم.

16:53

ساز دل کوک کن و سمتي گير
رو به سويي بنما
که دلت مي گويد
و همه راه بشو
که حکايت باقي است
تو و او و من و ما مي دانيم
که رهت يکتاي است
تو نبرسي به کجا
و نه از باقي راه
و نه شکي تو درين کن، که بايد بروي
که بسي پيش تو اين راه نمودند گذر
و به جايي برسي
که همه صوت شوي
"فيکون" هرچه تو "کن"
"فهو کان عليم"
"و هو ذات کريم"

06:40

خبر

سلام، چند تا خبر دارم نمي دونم چي شد که تصميم گرفتم که بگمشون... شايد به اين خاطر که خيلي وقت بود خودم از همه جا بي خبر بودم...
اول اينکه: فرهنگستان زبان و ادب فارسي هم صاحب سايت شد. البته قشنگ به نظر مي رسه و قول داده دچار بيماري همه گير سايت هاي داخلي ( سکون ) نشه.
دوم اينکه: سينماتک تو سال جديد با مرور فيلم هاي کوروساوا ( بخش يک فيلم ساز ) شروع کرده.
و سوم: نمايشگاه وسايل شخصي صادق هدايت از 28 فروردين تا 28 ارديبهشت در موزه رضا عباسي ( پايين تر از سيد خندان ) داير مي شه.

پيشنهاد مي کنم اولي و سومي رو از دست ندين.

17:49

تجلي

تنگ است بر او هر هفت فلک
چون مي رود او در پيرهنم؟

مولانا جلال الدين محمد بن محمد بلخي رومي

01:32

خيلي خوبه آدم بعد يه عمر بره يه Home Theater بخره تا درست و حسابي بتونه فيلم ببينه ولي اصلا خوب نيست وقتي جديدترين مدل بازار رو بخري بياري خونه ببيني درست کار نميکنه....

10:25

داستان دوم

نشست. با تکه چوبي آتش را –که آرام رو به خاموشي مي نهاد- تکاني داد؛ گداختگي هاي آن در چشمانش نقش بست. چشماني که نگران و ترسيده بود. به صداهايي که از دوردست ها از ميان جنگل تاريک مي آمد گوش سپرد. ذره آبي نوشيد و دوباره دراز کشيد. به آسمان سرشار از ستاره از ميان سبز درختان انبوه چشم دوخت. هر دو را خوب مي شناخت: جنگل را و ستاره ها را. سالها با آن دو و او سپري کرده بود: سالها سراسر لذت و شادي. اما کنون فقط آن دو مانده بودند و ترس و حسرت. هنوز او را دوست مي داشت؛ آري... چشمانش را بست و چشمان سياه و روشن او را تصور کرد؛ رودررو، ساعت ها: لبخندهايش را و بوسه هايش را و بودنش را و ... همه و همه از مقابش گذشت تا خيانتي که ناجوانمردانه در حقش کرده بود. چشمانش را گشود تا ياد او را همچنان خوش نگاه دارد. اما ديگر چشمان زيباي او برابرش نبود. دو دايره سياه در انتهاي دو لوله بهم چسبيده که به قنداقي چوبين ختم مي شد روبرويش بود. چشمانش را بست و به آغوش او که اينک زندگي را هم از او دزديده بود پناه برد.

13:09

به رسم و عادت هر سال در اين عمر حقير، روز چهاردهم فروردين را جشن مي گيرم و آن را آغازي براي سال خود مي دانم چرا که در اين روز از عادتي بد، هوسي ناثواب، فکري ناشايست يا کرداري نادرست دست مي شويم و سعي بر آن مي کنم که تا انتهاي سال چنان نکنم تا شايد آن، از سرم باز گشته و خودتر(!) شوم.
اما امسال، سال غريبي است. اولين سالي است که پس از سالها به مکتبي نمي روم: احساس بسيار بدي دارم. سالهاي متمادي تحصيل کرده ام و به آن افتخار کرده و عشق ورزيده ام؛ اما کنون چه؟ امسال حتي بعد تعطيلات به شغلي هم نمي روم [تا اين تيم حاضر شود!]. خدايا! کمکم کن چنان که اين سالها يارم بودي. خود بهتر مي داني که جز تو پناهي ندارم و اگر اين ثمره نوين علم نبود، سخنم را جز ما از برگه هاي پراکنده ام نمي خواند. اما انگار امسال تو هم گونه اي دگر با مني. مي داني که اين سال با خوشي نيامد و آغازي هزار بلا داشت. مرا به خير رهنمون ساز و دلم را و ذهنم را چنان کن که نيک مي داني. دوستان را و دشمنان را شاد و سرافراز و پايدار و عالي مقام و هشيار و پيروز و سلامت و هر چه نکوترست، آن کن.

07:41

از Besieged گفتم، دلم نمي آيد باز هم نگويم. از آن و دگر داستان هاي زيباي اينچنيني؛ مانند Lolita از Stanley Kubrick (و پيرو او Adrian Lyne):
جايي که فرد راهي عشقي مي شود که بدان دست نمي يابد؛ در آن راه دست از جان مي شويد و کوس "اناالحق" سر مي دهد و فنا مي شود. چنان طريقي شيوه خالصان است و مسير عاشقان و پس از هلاک آنچه مي ماند نه اثري است از عاشق و نه معشوق:
"لاجرم اينجا سخن کوتاه شد / رهبر و رهرو نماند و راه شد"

تنها طريق است که مهم است و تنها اوست که مي ماند تا ديگراني باز اسير آن شوند و به عشق محبوبه اي ( حتي دگر ) با گذر از وادي هاي آزمونش [ اگر شايسته باشند ] به کمال دست يابند. چه زيباست تصوير عطار آنگاه که آن سي مرغ "بي بال و پر، رنجور و سست/ دل شکسته، جان شده، تن نادرست" به پيشگاه مطلوب خود ( سيمرغ ) وارد شدند و او را جز خود نديدند:

"هم ز عکس روي سيمرغ جهان / چهره سي مرغ ديدند آن زمان
چون نگه کردند آن سي مرغ بود / بي شک اين سي مرغ، آن سيمرغ بود"

و در او فنا شدند:

محو او گشتند آخر بر دوام / سايه در خورشيد گم شد والسلام.


و چنان شد که راه باقي ماند و همگاني چون مجنون و حلاج و شمس و ديگرانتران (!) بدين راه درافتادند و هلاک شده و کمال يافته اند.


*همه ابيات از گفتار آخر (چهل و پنجم) منطق الطير عطار است.

14:39

مالکيت طلبي؛
مدت زماني است که به اين واژه و مترادف هاي مي انديشم و به حاصلي دست نيافته ام. آنچه از اين واژه مراد است، مالکيت طلبي ناشي از علاقه دو فرد است؛ که هر يک، آن ديگري را از آن خود مي داند و تنها خود. نمي دانم اين، حوب است يا بد؛ شايسته است يه ناشايست؛ بايد باشد يا که نه. اما جايي خواندم "بدتزين نوع مالکيت طلبي: حاضر باشي بميري، اما کسي که ميخواي، دست کسي ديگه نيفته...". که نگارنده از فيلم Tunnel استنباط کرده بودند که شخصيت مرد داستان براي رسيدن به معشوقه خود، حاضر شده بود با عبور غير قانوني از مرز، خود را به چنان خطري بياندازد که جان خود را ببازد و دختر تا آخر حيات تنها بماند.
نگارنده از ياد برده است که احتمالي هرچند کوچک بود تا پسرک زنده بماند و داستان گونه اي دگر يابد. از اين احتمال ها و اما و اگر ها که بگذريم، دو سخن بيشتر نمي گويم: اول که پسرک خود را نکشت که دختر به ديگري تعلق نداشته باشد؛ او خود را فنا کرد تا به عشقش برسد. مي خواهم عنوان کنم که مرگ او عمدي نبود و شرايط چنان شد؛ که مي توانست نشود. دوم آنکه مي دانيم که دخترک او را دوست مي داشت [ چنان که ديگر ازدواج نکرد ] و پسرک هم [ که از جان گذشت ]. يعني اين خطاست که براي رسيدن به آنچه آنگونه دوست مي داري، اين گونه تلاش کني؟ پسرک اگر چنين نمي کرد، آيا براي رها کردن ساده دختر مواخضه نمي شد؟ و به دمدمي مزاج بودن محکوم؟ اگر چنين نيست، سخني ندارم و از اين پس فتوا مي دهم "اي پسران زمين! چونان که کارزار را خون آلود ديديد و عرصه را تنگ، درنگ نکرده، بگريزيد."
و حکايت دگر، دختري است که به عشق پسرکي که جانش را به او باخته تا ابد تنها ماند. يادمان رفته که علاقه، عشق – هر چه نام دارد – رابطه اي دوطرفه است و هيچ اجباري از هيچ سويي نيست. اگر تو برايش از جان مي گذري، تنها دليلش اين است که او را از جان بيشتر دوست مي داري و همين. اگر دخترک چنان کرد، پيچيده نيست، معمايي نيست که حل ندارد: او فقط پسر را دوست داشت؛ همين.

بگذار اشاره اي کنم به فيلم Besieged از Bernardo Bertolucci که مرد ملتمسانه تمنا مي کند: "Please love me, I've never felt like this before" خيلي خيلي مالکيت طلبانه است. اما وقتي شرط زن را براي بازگرداندن شوهر وي از زنداني در آفريقا با نابودي زندگي اش بجا مي آورد، او را مثال عشق واقعي مي يابيم.

خوش باشيد