آهود، آحود

18:02

داستان سوم: رهايي

"...خداي شما را بيامرزد؛ آهود مرا." مرد قلم را بر زمين گذاشت؛ بر روي کاناپه اي که بسيار راحت مي نمود يلمه داد. نفس عميقي کشيد گويي که به اعماق آبي به يافتن مرواريدي گرانبها مي رفت. بدنش را احساس نمي کرد. دست را روي صورت گذاشت: هيچ از هيچ. [دست] به آرامي به پايين لغزيد؛ به روي گردن. فشار مي داد؛ احساس نمي کرد. ديگري به کمک او آمد. او هم فشار داد؛ احساس نبود. بيشتر و بيشتر؛ کمتر و کمتر. ديگر بر روي کاناپه نبود. به ديواري خورده بود و به زمين غلطيده بود. آندو هنوز فشار مي دادند. صورت ديگر همان نبود که آغاز بود؛ رنگ گرفته بود: سياه، بنفش، خاگستري، سرخ؛ نمي دانم. نمي ديدم! چنان از حدقه بيرون افتاده بودم که هيچ نمي ديدم. اما او همچنان به زمين مي غلطيد.... کمي بعد ديگر نديدم. او، به گمانم، ديگر رها بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home