یکشنبه، 5 مرداد 1382
جمعه، 3 مرداد 1382
زبانم بند آمده است؛ نمي دانم چه بگويم يا چه بنويسم. خيلي دور نيست، ياد دارم: هميشه يک مداد همراهم بود. چرا که هميشه به ياد تو مي افتادم. ديگر چه مي توانستم بکنم جز آنکه بنويسمش؟ ... مداد؟ هنوز هم با من است. ياد تو؟ هميشه اينجاست. پس چرا ديگر نمي نويسمش؟ نمي دانم! همين است که مي گويم بند آمده ام. "نمي دانم... چه مي دانم" هر روز با خود مي گويم؛ نه يک بار. نه صد بار... خيلي... نمي دانم. -آخر کجايي؟ -نمي دانم... چه مي دانم!
"من از وقتي تو نوشته هايم را مي خواني، مي نويسم. از وقتي که اولين نامه را نوشتم. نامه اي که نمي دانستم مفهومش چيست. نامه اي که معنايش را تنها در چشمان تو مي يافت..."
غير منتظره؛ کريستين بوبن؛ نگار صادقي.
جمعه، 27 تیر 1382
دلم گرفت از اين همه
مردم شهر
کوچه و دهر
از اين طرف
به اون طرف
ميرن، ميان
داد ميزنن
قال ميکنن
چيز ميخرن
چيز ميفروشن.
چيکار کنم؟
چي بخرم؟
براي تو، عزيزترين
عجيبترين جنس خدارو ميخرم
چيکار کنم
تو اين ديار
اين همه شهر
اين دور و بر
هيچ گوشه اي
هيچ کاسبي
براي تو
هيچي نداره انگاري
دلم گرفت از اين همه
مردم شهر
کوچه و دهر
نميدونم
اين طرفا
اون طرفا
هرچي ديدم
يا شنيدم
يه جوري بود
واسه تو
براي من
يه جورايي
ناجورايي
ربطي نداشت
به تو و من
کاري نداشت
شنبه، 21 تیر 1382
Staying here all alone,
sitting in a chair, candles around
nothing is yours, but a music, in the air
from a piano on some side
The guy in black whom I don't know
plays a music which I well know
reminds me of things I never had
takes me somewhere I've never gone
Staying here all apart,
seeing faces, hearing voice
not a meaning, not a joy
holding in hand, glass of wine
seeing it red through these eyes
full of tears , near to cry
feelling lonely, needing her
going to be definitley there
...